لبخند ماه




"هزار خورشید تابان" خالد حسینی را میخوانم. کتابی درباره ن افغانستانی و مصیبتهایی که بر آنها در دوران جنگهای داخلی اشان وارد شده است. به این قسمت کتاب که رسیدم مدتی روی  کلمات لبخند و عشق خیره ماندم. گفتگویی است بین لیلا و  حکیم(پدر لیلا) در بازدید از مجسمه های بوداییان در بامیان. پدر از دلباختگی اش به لبخندهای مادر میگوید. 

" به خدا فقط برای همین باهاش ازدواج کردم لیلا، به خاطر خنده اش"


برایم گفته بود که خنده هایم را دوست دارد. گفته بود که تمام حرفایم آمیخته به خنده هایی بود که دلش را برده بردم. گفته بود خنده هایم عاشقش کرده است.


چشم از این صفحه بر میدارم و کتاب را ورق میزنم در حالیکه لبخند تلخی بر لبانم نقش بسته است!


+ سنجاق شود به پاییزان


زمانی که خداحافظی را با تو شروع کردم، به رابطه هایی دیگر سلام کردم. زمانی که از تو ناامید شدم، به آدمهای دیگری امیدوار شدم. به آدمهایی که مرا می دیدند و هر از گاهی حالم را میپرسیدند. آدمهایی که با بی تفاوتی مرا در انتظاری سخت جا نمی‌گذاشتند. آدمهایی که برای تولدم لازم نبود کسی به آنها یادآوری کند و به زور لبخند بزنند و بگویند " آرزو کن!"

آن زمانها آرزویم تو بودی و اکنون آرزویم خودم هستم! آن روزها همه چیز به تو ختم میشد. چه روزهای غم انگیزی.

خوشحالم که آن روزها تمام شده است.

تو نیستی و من هنوز در امتدادِ خداحافظی‌ام.

و راضی‌ام.

از نبودنت و از بودنم! 

از اینکه تصمیم گرفتم برای بی تفاوتی تو تلاش نکنم.

از اینکه در نهایت تصمیم گرفتم خداحافظی را شروع کنم.

موفق نشده‌ام کامل خداحافظی کنم.

تصویرت هنوز همراهم هست.

در تصویرت میخندی و سیگار میکشی و مهمتر از همه مرا میبینی. در تصویرت نگاه میکنی. نگاهی نافذ و گیرا! 

اما این فقط یک تصویر است. 

و من قبول کرده ام که تصویر تو هرگز شبیه به خودت نبوده و نخواهد بود.

تصویری که من از تو دارم، با حقیقتِ تو بسیار تفاوت دارد.

و شبی که پذیرفتم تو با تصویرت فرق داری شب عجیبی بود.

آن شب تنهاترین و بی پناه ترین آدمِ روی زمین بودم! 

آن شب فکر میکردم "میمیرم"! ایمان داشتم که دیگر نمیتوانم در دنیا دوام بیاورم.

اما شبهای زیادی گذشت! و من زنده ماندم! و تو همچنان بی تفاوت! 

به نظر میرسد قرار نیست بدونِ حضورِ تو بمیرم. اگر قرار بود بمیرم تا به حال مرده بودم! و به نظر میرسد قرار هم نیست چیزی تغییر کند.

تو بی تفاوت ترین آدمِ زندگیِ من از کودکی ام تا به اکنون بوده ای، هستی و خواهی بود. راضی ام. از خودم و از تصمیم هایم. از اینکه جایی تلاش برای به دست آوردنت را متوقف کردم و اجازه دادم زندگی فرصت های دیگری را نشانم دهد. 

فقط گاهی که دلم تنگ میشود به ستاره ها نگاه میکنم و برایت آرزوهای خوب میکنم و با خودم فکر میکنم که چقدر حتی بی تفاوتی‌ات را دوست داشتم! 

به خاطر تمام روزهایی که نبودی و ندیدی ممنونم و به خاطر بزرگترین درسی که به من دادی همیشه سپاس گزارت خواهم بود؛ اینکه نخواهم مُرد اگر رابطه ای تمام شود. 



پونه_مقیمی








فقط پیشنهاد است عمل کردن به آن با مسئولین مردمی و دلسوز است !!!



ده روز حقوق مجلسیان .

ده روز حقوق کل قوه قضاییه .

ده روز حقوق کل سران قوه مجریه تا رده فرمانداران .

ده روز خرجی تو جیبی فرزندان خدا لایق دیده ( زاده ها )

یک روز درآمد تمامی پتروشیمی ها .

یک روز درآمد معادن طلا ونقره و مس و .  .

یک روز فروش برق و گاز و به کشورهای همسایه و مسلمان و جوانمرد .

یک روز سود فروش شرکتهای ایران خودرو و سایپا و .

یک روز در آمد قبوض جریمه .

یک روز در آمد مالیات ها 


و بقیه یک روزها پیشکش مسئولین .


دیگر نه احتیاج است به نوبت داخل آب بروید و مصاحبه و ابراز همدردی کنید و نه احتیاج است دست نیاز بسوی مردم با درآمد حداکثر دومیلیونی دراز کنید که دارند پیاز کیلویی ۱۲تومان میخرند .


از طرفی هم ظرف کمتر از یکماه هم مردم بم ، هم زله زدگان چند سال اخیر هم سیل زدگان به سرانجامی در شان یک خانواده ایرانی خواهند رسید .


مگر ضرب المثل نمیگه : پول بالای سر مرده بگذاری زنده میشود . 



پس بیایم از تعارف همدردی و وعده سر خرمن کم کنیم و برمبلغ اصل کاری بیفزاییم . تا سیل زدگان اماکن شان همچون زله زدگان به تاریخ نپیوندد


من افتخار میکنم که کشورم غنی ترین کشور جهان است .

پس بیاییم برای یکبار هم شده پیشنهاد فوق راعملی کنیم تا مردم ایران بدانند مسئولین هم از مردم ایران هستند ، و همچنین برای یکبار هم شده رضایت خدا را باهم فراهم  آوریم .


نویسنده نامشخص




دیشب آخر وقت امیرعباس خان یادش آمد و گفت خانممون گفته باید برگه ی امتحانی برای امتحان املا بیاریم. از ان برگه های امتحانی آبی معروف! گفتم الان من از کجا برای تو برگه پیدا کنم اخه؟! باید زودتر میگفتی . گفتم برگه ی کلاسور ببر. امروزظهر که  امیرعباس سوار ماشین شد در راه برگشت گفت خانم از اونهایی که برگه ی آبی نداشتند امتحان املا نگرفت. حتی نزاشت بچه هایی که برگه ی اضافه داشتند به ما قرض بدن. حتی نزاشت تو برگه ی کلاسور بنویسیم. من که امیرعباس را دعوا کردم و به ظاهرحق را به معلم دادم که امیرعباس نتوانسته بود از عهده ی مسیولیتی که به او سپرده بود برآید ولی آیا تهیه ی برگه ی امتحانی بر عهده ی دانش آموز است؟ ابتدای سال کمک به مدرسه هایی که از اولیا جمع آوری کرده اند برای همین کار مگر نبوده است؟ مگر نمیشد برای بچه هایی که برگه ندارند از مدرسه برگه تهیه کرد و سپس هزینه ی نهایت ۱۰۰۰ تومانی آن را گرفت. این برخورد علاوه بر اینکه جنبه ی تربیتی ندارد دانش آموز را نسبت به درس و معلم دلسرد میکند کماکان که این اتفاق در روحیه ی اکثر بچه های کلاس رخ داده است


+ خدا هدایتمان کند




باغ گیلاس ، چهارسال پیش مهمان خانه امان شد به هوای اینکه بوی شکوفه های زیبای رنگی اش فضای خانه امان را عطرآگین کند. دو سال اول با اینکه تازه کار بودم ساعتها به پایش مینشستم و  با شوق فراوان گره ها پشت گره زده می شد و با هر بار نمایان شدن چهره ی زیبایش به قربان صدقه اش میرفتم و محو تماشایش میشدم. ۴۷۰ بار باید تکرار میشد این قربانت شوم ها تا رخ نهایی بر ما بنماید ولی  این دو سال آخر هر چه خواستم به پایش بنشینم همراز مجال نداد . دلربایی همراز بیشتر از باغ گیلاسم بود و به ناچار باغ گیلاسم را تا ردیف ۱۵۰ با تمام دلبری های ناب و گذشته اش سپردم  به دستان هنرمند عزیز آشنایی تا شکوفه هایش را به بار نشاند و سپس  به خانه امان برگردد.


+خدا به همراهت باغ گیلاس دلبر من




دیشب آخر وقت امیرعباس خان یادش آمد و گفت خانم معلممون گفته باید برگه ی امتحانی برای امتحان املا بیاریم. از آن برگه های امتحانی آبی معروف! گفتم الان من از کجا برای تو برگه پیدا کنم اخه؟! باید زودتر میگفتی. به جاش برگه ی کلاسور ببر. امروز ظهر در راه برگشت از مدرسه وقتی جویای امتحان املایش شدم امیرعباس گفت خانم از اونهایی که برگه ی آبی نداشتند امتحان املا نگرفت! حتی نزاشت بچه هایی که برگه ی اضافه داشتند به ما قرض بدن. حتی نزاشت من تو برگه ی کلاسورم بنویسم. به ظاهرحق را به معلم دادم که امیرعباس نتوانسته بود از عهده ی مسیولیتی که به او سپرده بود برآید ولی آیا تهیه ی برگه ی امتحانی بر عهده ی دانش آموز است؟ ابتدای سال کمک به مدرسه هایی که از اولیا جمع آوری کرده اند برای همین کار مگر نبوده است؟ مگر نمیشد برای بچه هایی که برگه ندارند از مدرسه برگه تهیه کرد و سپس هزینه ی نهایت ۱۰۰۰ تومانی آن را گرفت.  به همین راحتی! این برخورد علاوه بر اینکه جنبه ی تربیتی ندارد دانش آموز را نسبت به درس و معلم و مدرسه بی انگیزه و دلسرد میکند کماکان که این اتفاق در روحیات اکثر بچه های کلاس دیده میشود.



+ این بار مهربان همسر پیگیری خواهد کرد



امروز شیوه نامه آزمون ورودی دوره ی متوسطه ی اول تیزهوشان ابلاغ شد و در آن یکی از شرایط شرکت کنندگان کسب معیار" بسیار خوب " درکارنامه  ی پایه ی پنجم   و ترم اول پایه ی ششم داوطلب می باشد و در ادامه اضافه کرده اند که داشتن حداکثر یک معیار " خوب" نیز بلامانع است. امیرعباس ما در پایه ی ششم سه تا خوب دارد و با این اوصاف حق شرکت در آزمون را ندارد!


+ از همه خوشحالتر من و از همه غمگین تر مهربان همسر است. به این میگن تفاهم در تربیت فرزندان 




در گروه دبیران ریاضی منطقه هم گروه هستیم. در ایام نمایشگاه کتاب برایمان نوشت که کتابهای جدید کمک آموزشی اش تازه منتشر شده  و  با حضور در غرفه ی انتشاراتی اشان  به همکاران هدیه خواهد داد. کتابهای این نشر آموزشی بسیار پرفروش و در سطح کیفی بالایی عرضه میشود. 

در یک پنج شنبه ی اردیبهشتی گرم با امیرعباس راهی نمایشگاه کتاب شدیم و وقتی به غرفه ی این انتشارات رفتم دکتر الف حضور نداشت و همکارانشان هم در خصوص اهدای کتاب همکاری نکردند. همان شب برای دکتر نوشتم که چه رخ داد و ایشان ضمن عذرخواهی و ابراز تاسف از این برخورد شخصا آدرس پستی مرا گرفت و با پیک سفارشی دو کتاب را ارسال کرد


عکس نوشت: خرید من و امیرعباس به قیمت نیم میلیون تومان


برای تعویض تارم ( همراز) نیاز به پول دارم. استاد عیسی میگفت شاگرد خصوصی بگیر. گفتم عادت ندارم از دانش آموز جماعت هزینه بگیرم. گفت مبلغ پایین بگو و شاگردان خودت را قبول کن. هفته ی گذشته هر دانش آموزی که تقاضای کلاس خصوصی میکرد قبول کردم با این شرط که دانش آموز به خانه امان بیاید. مادر یکی از بچه ها علاوه بر اینکه سر قیمت منصفانه ی من با من بحث میکرد میگفت چون راهتون دوره دختر منو بعد از تعطیلی مدرسه با خودتون ببرین خونه اتون و باهاش کار کنین و بعد براش اسنپ بگیرین برگرده.


+  توقع که نیست



تمام شد به همین زودی ولی با اندکی سختی

استرس خواب ماندنهای صبح، آماده کردن صبحانه و بیدار کردن بهاری که در خواب  ناز است. نگران دیر رسیدن به مدرسه، ترافیکهای لعنتی جاده مخصوص، تحویل بهار اخمو به مهد و پیاده کردن امیرعباس بیخیال دم در مدرسه اش، حضور در کلاس درس راس  ساعت ۷ و نیم صبح و تدریس به دانش آموزان خواب آلودی که فکرشان همه چیزاست  الا درس، ظهری عجله ی برگشت و رسیدن به امیرعباسی که نیم ساعت دم در مدرسه منتظر من ایستاده است، تحویل گرفتن بهار از مهد و تحمل مشتهایی که بر من میزد به نشانه ی اعتراضش، رفتن پارک با شکم گرسنه، رسیدن به خانه و گرم کردن شام دیشب و بیهوش شدن به مدت دو ساعت، عصر هم  تدارک شام و رسیدگی به درس امیرعباس و باز خواب سر ساعت ۱۰


خسته نباشید مامانای گل، دانش آموزای بی انگیزه و همکاران  زحمتکشم

 


تا پیرمرد امر میکند بیا فرقی برایش  ندارد که روزه توانی برایش نگذاشته  و تا افطار هم  دو ساعت بیشتر نمانده .  حدود ۲۰ کیلومتر رانندگی میکند و دست به سینه به خدمت پیرمرد میرسد و موقع افطار برمیگردد میگویم  اگر افطار می ماندی بیشتر خوشحال میشدند!! دلش نمیاید خانه ی پیرمرد چیزی بخورد و این حرص مرا در می آورد.


+ بدجنس هم خودتونید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ حرف های آقای ایزدی فرسنگ ها دوری David Alex مشاوره و فرمولاسيون چسب قیزیل قلم آذر Qizil Qelem فروش اينترنتي فرش ماشيني کاشان alibakaie آموزش طراحی سایت و فروشگاه اینترنتی