"هزار خورشید تابان" خالد حسینی را میخوانم. کتابی درباره ن افغانستانی و مصیبتهایی که بر آنها در دوران جنگهای داخلی اشان وارد شده است. به این قسمت کتاب که رسیدم مدتی روی کلمات لبخند و عشق خیره ماندم. گفتگویی است بین لیلا و حکیم(پدر لیلا) در بازدید از مجسمه های بوداییان در بامیان. پدر از دلباختگی اش به لبخندهای مادر میگوید.
" به خدا فقط برای همین باهاش ازدواج کردم لیلا، به خاطر خنده اش"
برایم گفته بود که خنده هایم را دوست دارد. گفته بود که تمام حرفایم آمیخته به خنده هایی بود که دلش را برده بردم. گفته بود خنده هایم عاشقش کرده است.
چشم از این صفحه بر میدارم و کتاب را ورق میزنم در حالیکه لبخند تلخی بر لبانم نقش بسته است!
+ سنجاق شود به پاییزان
درباره این سایت